4 جاذبه ای که مردم برایشان داستان های عجیب گفته اند
به گزارش وبلاگ اطلس وب، پیش از اینکه علم آکادمیک از راه برسد که همه چیز را با علت و معلول های محسوس بسنجد، مردم هر منطقه بر اساس باورها و دیدگاهشان به زندگی، علت مسائل را میان خودشان حدس می زدند. زمان که می گذشت، این داستان ها بین نسل ها مختلف منتقل میشد. این داستان ها که وصل به ریشه های فرهنگی و تفکری یک منطقه هستند، از منابع ارزشمندی برای پژوهشگران فرهنگ عامه محسوب می شوند تا رد دیدگاه های مردم طی نسل ها را بگیرند و مسائل جذابی از میان آن کشف کنند.
حتّی اگر پژوهشگر هم نباشید، شنیدن قصه مکان ها و جاذبه هایی که در یک منطقه وجود دارد از زبان مردم محلّی چیز دیگری است. بعضی قصه ها شما را عمیقا به فکر فرو می برد و با بعضی هایشان وارد دالانی از اساطیر و اندیشه های پیش از تاریخی می شوید که برای خودش دنیای حیرت انگیزی است.
در این مطلب، روایت پشت چند جاذبه و مکان را با هم می خوانیم که نام همه شان را احتمالا شنیده ای یا شاید هم از نزدیک دیده باشید. پیش از این در وجه تسمیه سه شهر مهم ایران، تا حدودی به این موضوع پرداختیم که گاهی دلیل نام شهرها در داستان های محلی به شکل دیگری تفسیر می شود. البته لازم است تاکید کنیم که درباره هر مکان و جاذبه ممکن است داستان های مختلفی وجود داشته باشد. در اینجا ما فقط یک روایتی که معروف تر است را ذکر می کنیم و این به معنی این نیست که همین یک روایت وجود دارد.
سرو کاشمر
سرو به خودی خود از درختان مقدس در فرهنگ ایرانیان محسوب می شود. سرو کاشمر امّا جایگاه ویژه ای دارد و داستان های متعددی به دنبالش است که نوعی تقدّس را از آن روایت می کند. یکی از معروف ترین این داستان ها این است که زرتشت دو شاخه کاج از بهشت آورد و به دست خودش یکی از آنها را در کاشمر و دیگری را در فارمد (طوس) کاشت. این دو قلمه کاج به مرور بزرگ می شوند و مردم آنها را مقدس می دانند.
گفته شده که وقتی ماجرای تقدس این درخت کهن به گوش متوکل عباسی می رسد، دستور بریدن سرو کاشمر را به حاکم خراسان می دهد. به صورتی که بعد از بریدنش، شاخه هایش را در نمد بپیچد و با شتر به بغداد بفرستد. از آنجایی که این درخت میان زرتشتیان مقدس بوده، حاضر می شوند مبلغی به متوکل بدهند تا از بریدن درخت منصرف شود امّا در نهایت حاکم خراسان دستور را اجرا می کند.
گفته شده آن زمان که درخت را بریدند، حدود هزار سال سن داشته. مردم معتقدند وقتی درخت به زمین میفتد، زمین در اطراف درخت لرزیده و کاریزها و بناها دچار آسیب شدند و پرندگان و مرغان همه نوحه و زاری می کردند. همچنین می گویند وقتی درخت به نزدیکی مقر متوکل می رسد، غلامان او شبانه به خلیفه حمله می کنند و تنش را پاره پاره می کنند.
چنار امامزاده صالح
چنار هم از درختان مقدس ایرانیان محسوب می شود که داستان های ویژه ای درباره اش می گویند. امّا این بار می خواهیم از چنار امامزاده صالح تجریش بگوییم. تجریش و منطقه شمیران از منطقه ها قدیمی تهران محسوب می شود و می گویند پیرزن فقیری در ده تجریش با فرزندان فراوانش زندگی می کرده. شب عید که از راه می رسد و همه لباس های نو می پوشند، یکی از بچه های پیرزن از مادرش می خواهد که برایشان لباس نو بخرد و پیرزن هم برای اینکه دل بچه نشکند می گوید فردا برایشان تهیه می کند. از اتّفاق، پیرمرد از روی بام گفتگوی پیرزن و بچه ها را می شنود واز روی دلسوزی برایشان مقداری شیرینی و پارچه می گذارد. پیرزن هم بعد از دیدن این هدیه ها از خوشحالی دعا می کند که هر کس اینها را آورده هزار سال عمر کند.
همین روز، پیرمرد قلمه چناری در خانه اش می کارد و سال ها می گذرد و این قلمه بزرگ و بزرگ تر می شود. روزی مردی در خانه پیرمرد مهمان می شود و از معروفیت تجریش و چنار بزرگش می گوید و پیرمرد اقرار می کند که از دعای آن پیرزن این چنار هزاران سال عمر خواهد کرد.
اگرچه سالیان سال است که این درخت از بین رفته امّا یاد و خاطره اش هنوز که هنوز است میان باورهای مردم بومی نفس می کشد.
شهر نیریز
داستانی درباره شهر نیریز گفته شده که به نوعی به نظر می رسد وجه تسمیه نام شهر با روایت های محلی را بازگو می کند. می گویند شاگردان افلاطون از او درباره دارویی می پرسند که انسان ها را بعد از مرگ زنده کند، افلاطون هم دستوری به آنها می دهد که پس از مرگش، این داروها را با هم مخلوط کنند، روغنش را بگیرند و بعد به بدنش بمالند تا زنده شود.
بعد از مرگ افلاطون، شاگردانش او را به حمام می برند و مطابق دستورش عمل می کنند. در آن لحظه ایی که افلاطون داشته دوباره زنده می شده، ندایی می آید که نریز ولی خود افلاطون به شاگردان می گفته بریز! در این حین و بین، طاق حمام فرومی ریزد. می گویند این خرابه حمام در نیریز است و سالی یکبار از آن صدای نریز و بریز می آید که اشاره به این داستان دارد.
بی بی شهربانو
احتمالا شنیده اید که درباره بی بی شهربانو در ری داستان های متعددی گفته شده. یکی از آنها این است که بی بی شهربانو از دست کفار فرار می کند در حالی که سوار ذوالجناح بوده و دخترش بی بی زبیده پشتش بر ترک اسب نشسته و باردار بوده. کفار که نزدیک تر می شوند، بی بی شهربانو، دخترش را پیاده میکند و میگوید چون از اهل بیت عصمتی، دست کفار به تو نمیرسد. شهربانو به فرارش ادامه می دهد تا به کوهی می رسد. نزدیک بوده به دست کفار بیفتد تا یاد نصیحت شوهرش میفتد که گفت هر زمان کفار به تو نزدیک شدند، بگو یا هو، مرا دریاب امّا شهربانو اشتباهی می گوید یا کوه مرا دریاب همان لحظه کوه باز می شود و وارد شکاف کوه می شود و فقط تکه ای از چارقدش بیرون می ماند!
کفار که چارقد را پیدا میکنند روی آن سه عدد سنگ می گذارند تا فردا بیایند و کوه را بشکافند امّا فردا که می آیند می بینند تمام کوه تبدیل به سه سنگ روی هم گذاشته شده، شده است بنابراین نشانه شان را گم می کنند. هنوز که هنوز است به خاطر این داستان، بعضی زوار به بی بی شهربانو که می فرایند نیست می کنند و سه تا سنگ روی هم می گذارند.
سخن آخر
شنیدن این داستان های ما را با فرهنگ و دیدگاه مردم آن منطقه ها آشنا می کند و از این جهت بسیار ارزشمندند. گاهی در کنار داستان ها آداب و رسومی هم ممکن است شکل بگیرد. بنابراین، بهتر است در کنار روایات مستند تاریخی روایات محلی میان مردمان هم بشنویم تا با ابعاد دیگری از آن جاذبه آشنا شویم.
منبع: گردشبان